کف آشپزخانه ترکیب احمقانه ایست برای ثبت یک خاطره ی دنباله دار!

ساخت وبلاگ
 
 
۱۱ ماهِ پیش بود کف آشپزخانه دراز کشیده بودیم و داشت برایم از اینکه چطور می تواند چند زن را همزمان دوست داشته باشد حرف می زد...
تا می آمدم چیزی بگویم میگفت : هیس همسرم خوابیده! و من هربار سرم را کج میکردم و می دیدم که همسرش خوابیده... چشم هایم را بسته بودم و با خودم فکر میکردم اگر نخوابیده باشد اگر گوش هایش تیز باشد چقدر از من بیزارخواهد شد...
هی می گفت بی اندازه دوستش دارم اما آن یکی را چه کنم؟ این یکی چه؟ به خطوط لبخند و طرّه ی موهایش نگاه کن ... و من هربار که از چشم های هرکدامشان حرف می زد به بهانه ای بلند میشدم و چهارستون بدنم را می لرزاندم مبادا عذابِ وجدان بگیرم که در این جرم مشترکم! یک بار فندکم نمی زد یک بار زیرسیگاری نداشتم یک بار گرمم بود و تا دریچه ی کولر تاب می خوردم یک بار گرگ و میش آسمان آنقدر زیبا می شد که تا کمر از پنجره خم می شدم...
بار آخر بلند شدم و تا اتاق رفتم در را که خودم به یکی از آن بهانه ها بسته بودم بی صدا باز کردم  دست بردم و پلک های همسرش را آرام لمس کردم؛ بیدار بود... درب کمد را کنار زدم و لای لباس هایشان خزیدم و خودم را پرت کردم روی رختخواب ها... سرم را از چهارچوب کج کردم و دیدم مثل یک مرد بزرگ شده است و آرام آرام سیگار ها را میجود! دلم سوخت...
نگاهم را برگرداندم و دیدم همسرش مثل یک جنازه روی زمین پهن شده و با دهان و  چشمانی بسته آرام بیدار است و گوش هایش تا شعله های گاز دراز شده...دلم سوخت!... در شکسته ی کمد را به هزار زحمت باز کردم دود سیگارهای پیاپی اش را دنبال کردم ورسیدم به سحر...چقدر صبح شده بود چقدر شب بود!...
گفتم : تو که همیشه دلت به خودش می پیچد نباید اینطور روی سنگ های سرد دراز شوی! پتو را پهن کردم و به اشاره گفتم : اینجا...
به‌ اشاره گفت : من درونم پر از سنگ های یخ زده است...
آمدم بگویم خط لبخندش چه شد؟ گفت : هیس...بیدار میشود!
لبخند زدم ٬ از درون اشک شدم و جواب دادم : آری... بیدار می شود...
و هردو چشم هایمان را بستیم به امید اینکه گنجشک ها خفه شوند٬ خورشید بمیرد و ما دیگر بیدار نشویم...
 
تیرماه 96
باشگاه مشت زنی...
ما را در سایت باشگاه مشت زنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : janevaje بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:51