به شکل ظالمانه ای شبانه روزم را به تو فکر می کنم. می دانی، این حقیقتا ظلم است که خودت را میگذاری کنار تا یک نفر درون زندگیات جولان دهد. روی آن صندلی، روی این تخت، چسبیده به دیوار، توی آشپزخانه، کنار گاز! همه جا هستی و این تقصیر تو نیست، غمگین تر از این نشو. نگران و دل آزرده هم نباش، کلا به هیچ چیز فکر نکن! مگر میشود؟ من به جای تو فکر کنم؟ میشود من به جای تو فکر کنم؟ هرکس بنشیند کنارم و بشنود چطور درباره ی تو از خودم سوال میپرسم و چطور درباره ی تو با خودم حرف میزنم و کلا چطور درباره ی تو و چطور با خودم حرف میزنم بی شک فکر میکند معشوقه ام هستی! ولی نیستی،... حیف! حیف هم نه! نمیشود که باشی، نخواستیم که باشی، هستیم دیگر ، همین بس نیست؟! بس است! همین که هستیم بس است... افتاده ام به هذیان گویی، متوجهی؟ متوجهی! تو همیشه همه چیز من را متوجهی! همینت هم خوب است که در این هفت میلیارد و خرده ای موجود دوپا فقط تویی که همیشه متوجهی! و برای همین هم وقتی غمگینی انقدر ظالمانه درون مغزم جولان میدهی. تعریف کردنِ حس کار راحتی نیست، باور کردنش هم همینطور... پس اگر کسی باور نکرد و من هم بیش از این توضیح ندادم هیچ مهم نیست. الآن، امروز، در این لحظه هیچ چیز مهم نیست! خودت میدانی. اگر بیدار باشی و مثل من اسیر افکار ژولیده ات، میدانی فقط یک چیز مهم است که آن هم از دست رفته. اگر خواب باشی حتما حرف میزنی... و دندان های بیچاره ات را هی میسابی به هم... هی میسابی به هم... کاش میشد جای این که خیال تو اینجا باشد، تمام من آنجا بود... حداقل میشد بیدارت کنم! نمیشد؟... نمیشد! تمام طول روز برایت کش آمده و شب سنگین تر از همیشه روی دوشت بوده... حالا به صدهزار زحمت دوساعتی کپه ات را گذاشته ای روی بالش، بیدارت نمیکردم، نمیشدی... اگر خوابی، خوب بخوابی، شب بخیر!
باشگاه مشت زنی...برچسب : نویسنده : janevaje بازدید : 106